۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

جمعه؛ دانشگاه تهران، روزهای بعد؛ ایران!

چهارشنبه هجدهم شهریور هشتاد و هشت

.

.

.

.

گوش‌هایم تیز شده اند... دیگر می‌توانم، حتی صداهای روزهای آینده را هم بشنوم... صدای شنیع جغدی می‌آید، که بر خرابه‌های آزادی، در جایی که روزی نماد دانش این کشور بود، چه زشت می‌خواند، و کوردلانی که چشم عقل بسته، روحشان را به شیطان فروخته اند...

.

.

.

.

چشم‌هایم تیز شده اند... می‌بینم روزهای آینده را، و خون‌هایی را که بر زمین می‌ریزند... جوانانی گه پرپر می‌شوند، تا تاریخ تکرار شود، تا بار دیگر، یزیدیان گمان کنند که شمشیرشان بر خون بی‌گناهان چیره گشته...

.

.

.

.

الا لعنت الله علی‌القوم الظالمین...

شب احیا

چهارشنبه هجدهم شهریور هشتاد و هشت

.

.

.

به شهین گفتم می‌برمت مسجدی که اراجیف نشنوی، حرف‌ها و آدم‌های با کلاس ببینی و بشنوی، و از این‌که شب احیاتو با شنیدن حرفای عوامانه خراب کنی به خودت لعنت نفرستی... و رفتیم، و اون‌طور بود که گفته بودم... از نکات جالب مراسم این بود که یک بار هم برای خ.ر دعا نکردن، ولی برای آزادی اسرا و بهبود وضع مملکت دعا کردن...

.

.

.

تو این وبلاگ دیگه قصد خبر رسانی ندارم، ولی این مطلب از حمزه غالبی که بیشتر به نوعی راز و نیاز شبیه بود، خیلی روم اثر کرد و به نظرم اومد که مناسب این شب‌هاست:

.

.

.

وقتی دیوارهای بلند و آدمهای کوتوله تو را احاطه کرده اند. وقتی نرمی تنت زیر سختی باتوم فریاد می زند. وقتی سکوت قبرستانی میان فریاد و فحاشی بازجو گم می شود. وقتی سر درد ناشی از بی خوابی های مداوم کرختی تن بی تحرکت در سلول انفرادی را تحمل پذیر می کند. وقتی سفیدی پوست آفتاب ندیده زیر کبودی تنت گم می شود. وقتی تهدید به تعرض هایی می شوی که حتی نمی توانی بازگو کنی. وقتی با حسرت تلاش های صادقانه برای اصلاح میهن را به یاد می آوری و تلاش آنها برای اعترافات دروغ، پیش چشمت است. وقتی برق نگاه پاکترین فرزندان انقلاب هنوز در یادت هست و تقلای ناپاکان برای لکه دار کردن آنها را می بینی. وقتی پیشانی های پینه بسته و انگشترهای عقیق به هیچ ارزش دینی و انسانی پایبند نیستند. وقتی آنها که خود را ضابط قضایی می دانند حقوق قانونی تو را لگد مال می کنند.

.

.

.

وقتی شور زندگی زیر تکرار مکرر "تو را آویزون می کنیم" می‌میرد. وقتی بر اثر تلقین بازجوها لحظه شکستن استخوان گردنت موقع اعدام را تصور می کنی. وقتی بازجو سعی دارد تو را مجبور کند که خودت خودت را بزنی. وقتی این وافعیت که پدرت را موقع روبدنت جلو خودت با گاز فلفل و شوکر ضرب و جرح کرده اند در کنار فضای غیر وافعی که همه تو را فراموش کرده اند می نشیند. وقتی حس می کنی هیچ نهاد قانونی و تقیدات دینی و اخلاقی از تو حفاظت نمی کند. وقتی به تو می باورانند که همه تو را فراموش کرده اند. وقتی به این باور می‌رسی که از خانواده کاری که بر نمی آید، خودشان هم در معرض تهدید هستند.

.

.

.

وقتی خودت را تنهای تنها می یابی. درست در اوج احساس بی پناهی، تنها تصور اینکه قدرتی هست که صدای تو را از درون سلول تنگ می شنود و دیوارهای بلند مانعی برای حس کردن دستهای مهربانش روی شانه ات نیست، تو را از فرو پاشیدن حفظ می کند. در آن لحظات او تنها تکیه گاهت است که می توانی به آن پناه بری. الطافش را حس کردم و رد معجزاتش را دیدم.

.

.

.

انفرادی فرصت خوبی بود برای اینکه ترجمه قرآن را بارها مرور کنم. یک آیه هست که مضمون آن در قرآن چند با تکرار شده است: انسان وقتی در شرایط سخت قرار می گیرد به یاد خدا می افتد. و چون پایش به ساحل می رسد فراموش کار می شود. اکنون این یادداشت را می نویسم که اگر روزی الطاف خداوند را فراموش کردم این یادآوری تذکری باشد تا ظلم و تعدی که به من رفته است را فراموش نکنم و یاد او در ذهنم زنده بماند.

.

.

.