جمعه سیزدهم شهریور هشتاد و هشت
.
.
مقدمه: پستهایی که با عنوان: این ماجرا واقعیست میگذارم، خاطراتی هستن که یا خودم مستقیما از کسی که اونا رو تجربه کرده شنیدم، یا تنها یک واسطه بین من و اون کسی که اونو تجربه کرده وجود داشته، یا این که استثنائا خودم تجربهشون کردم...
* * * * *
اواخر خرداد بود... حدود صدتا دختر شهرستانی توی خوابگاه گیر افتاده بودیم. دخترا از ترس داشتن زهرهترک میشدن. یه عده جیغ میزدن و گریه میکردن، یه عده رنگ به رخسارشون نبود و هی تو راهروها بالاپایین میرفتن و حسابی خودشونو گم کرده بودن، یه عده هم کرخ شده بودن و مثل میتها افتاده بودن رو تختهاشون...
.
.
اون بیرون، صداهای وحشتناکی میاومد. ضربات سنگینی به درب آهنی خوابگاه میخورد. پنجاه شصت نفر از بسیجیها، از همون جنایتکارهایی که تو خیابونا مردم رو لتوپار میکردن، داشتن در آهنی رو از جا میکندن. میخواستن درو بشکنن و یورش ببرن داخل خوابگاه... اوضاع به شدت وحشتناک بود...
.
.
از دور جوون هیکلی چماقبدستی پیدا شد. یکی از همون بسیجیها بود... نزدیک شد و داد زد اینجا چه خبره؟ یکی از اون بسیجیهای جانی گفت: از این خوابگاه بهمون کوکتل مولوتوف انداختن... خوابگاه دختراست... حکم محارب رو دارن! همهشون بهمون حلال هستن...
.
.
به نظر میاومد این جوون، در کمال تعجب، هنوز استثنائا ذرهای غیرت و شرف تو وجودش باقی مونده. از این حرف عصبانی شد. رفت جلو در خوابگاه وایستاد. چماقشو بالا آورد و دور سرش چرخوند و داد زد مگه خودتون خواهر مادر ندارین؟ خجالت بکشین! کی جرات داره بیاد جلو... همینجا دهنشو صاف میکنم...
.
.
بقیهی بسیجیهای جانی جا خوردن... خودشونو برای جنایتی تازه و لذتبخش آماده کردهبودن، و حالا یکی از خودشون، هیکلی و چماقبه دست، جلو روشون وایستاده بود... فایده نداشت... کم کم متفرق شدن...
.
.
هنوز هم وحشت اون لحظات، دست از سرمون بر نمیداره. ما فقط از خوابگاه الله اکبر گفته بودیم. توی خوابگاه دخترا کوکتل مولوتوف چیکار میکرد... شاید خدا خواست که به دست یکی از همینا، ما نجات پیدا کنیم، ولی هیچوقت اون توحشی رو که از این جنایتکارا دیدیم، فراموش نخواهیم کرد... خدا لعنتشون کنه و هرچه زودتر نسلشون رو از زمین منقرض کنه...
.